سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هنگامی که مؤمن فقیه می میرد، شکافی در اسلام پدید می آید که هیچ چیزآن را پر نسازد . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :43
بازدید دیروز :920
کل بازدید :278968
تعداد کل یاداشته ها : 599
103/9/9
12:12 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
امید نیکوکار[197]
همسر دوست و بهترین دوستِ همسر

خبر مایه
پیوند دوستان
 
در انتظار آفتاب upturn یعنی تغییر مطلوب مرکز اطلاع رسانی **دوراهک موبایل** هم نفس اکبر پایندان .: شهر عشق :. پیامنمای جامع سایت روستای چشام (Chesham.ir) وبلاگ گروهیِ تَیسیر har an che az del barayad S&N 0511 عشق عشق پنهان Manna ●◌♥DELTANGI♥◌● ارواحنا فداک یا زینب علمدار بصیر سایت حقوقی (قانون ایران) www.LawIran.ir غدیریه ..::غریبه::.. تعمیرات تخصصی پرینترهای لیزری رنگی ومشکی وفکس وشارژکارتریج درمحل گل خشک جیغ بنفش در ساعت 25 گروه اینترنتی جرقه داتکو شاه تور غزلیات محسن نصیری(هامون) آتیه سازان اهواز عشق یعنی ... کسب درامد و تجارت اینترنتی و معرفی سایت های خوب برای شروع کار xXxXx کرجـــیـــهــا و البرزنشینها xXxXx بهار عشق دل شکسته رضا ب.ی.م.ک.س. یوزرنیم و پسورد نود 32- username and password nod 32 آخرین اخبار شرکت های مربوط به موبایل it ict vagte raftan شب تنهایی ستاره مناجات با عشق زردجین حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم قرمز ها فقط من برای تو عشق نمکی قصه ی ما و شما * امام مبین * جوک و خنده لاو اس ام اس دهاتی دکتر علی حاجی ستوده حاج آقا مسئلةٌ شاره که م سنه امید جک fall in love سجّاد ؛ پسر ما میش و ماما نیش


کشاورز، دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. 

اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت ! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود.

معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر نیز غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم!!! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است … 

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. 
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

نتیجه داستان:
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه ی خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ زندگی شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد